عاشقانه
عشق ومحبت
با عرض سلام و خسته نباشید خدمت دوستان مشکلم اینه که عاشقی رو تجربه کردم فقط تو دل خودم چون خجالت میکشم بهش بگم میترسم بگه نه اونوقت چی؟ لطفا اگه میشه کمکم کنید. شنبه 18 تير 1390برچسب:, :: 10:55 :: نويسنده : احمد اسلامی-واکبراستادزاده دوستان گلم سلام باآرزوی سلامتی روز افزون خدمت شما دوست گرامی هدف من از ایجاد این وبلاگ فقط برای رفع مشکلات شماکه در زندگی کسی را دوست داری ویا عاشقش شدین و نمی توانید چطوری بهش ندای دلتون رو برسونید که دوستش دارید ویا عاشق شدین وبه محبوبتون نرسیدین ساخته شده تا شما مشکلتون رو برای ما بازگو کنید وما با استفاده از قرار دادن مطلب شما در وبلاگ نظر دوستان دیگر را می شنویم و ازطریق همین مطالب مشکل شما رو بتوانیم حل کنیم. من نمی دانم الان شما راجب این موضوعی که برایتان نوشتم چه فکر میکنید فقط اینو بدونید.که یه روزی من هم همین مشکل عاشق شدن رو داشتم وانقدر این موضوع تو دلم موند تا که یه روز اونی که واقعا از ته دل دوست داشتم از دست دادم. این مطلب از طرف نویسنده وبلاگ برای شما عزیزان مطرح شد تا بتوانیم با استفاده از نظرات بیننده های وبلاگ مشکل شما دوست عزیز رو بر طرف کنیم. با تشکر مدیر وبلاگ جمعه 17 تير 1390برچسب:, :: 13:38 :: نويسنده : احمد اسلامی-واکبراستادزاده
جمعه 18 تير 1390برچسب:, :: 16:0 :: نويسنده : احمد اسلامی-واکبراستادزاده
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید. معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد. پنج شنبه 16 تير 1390برچسب:, :: 21:56 :: نويسنده : احمد اسلامی-واکبراستادزاده تا حالا شده عاشق بشين؟؟؟
ميدونين عشق چه رنگيه؟؟؟ ميدونين عشقق چه مزه اي داره؟؟؟ ميدونين عشق چه بويي داره؟؟؟ ميدونين عاشق چه شکليه؟؟؟ ميدونين معشوق چه کار ميکنه با قلب عاشق؟؟؟ مدونين قلب عاشق براي چي ميزنه؟؟؟ ميدونين قلب عاشق براي کي ميزنه؟؟؟ ميدونين ...؟؟؟ اگه جواب اين همه سئوال رو ميخواين! مطلب زير رو بخونين...خيلي جالب و آموزندس... وقتي يه روز ديدي خودت اينجايي و دلت يه جاي ديگه … بدون كه كار از كار گذشته و تو عاشق شدي طوري ميشه كه قلبت فقط و فقط واسه عشق مي تپه ، چقدر قشنگه عاشق بودن و مثل شمع سوختن همه چي با يک نگاه شروع ميشه اين نگاه مثل نگاهاي ديگه نست ، يه چيزي داره که اوناي ديگه ندارن ... محو زيبايي نگاهش ميشي ، تا ابد تصوير نگاهش رو توي قلبت حبس مي كني ، نه اصلا مي زاريش توي يه صندوق ، درش رو هم قفل مي كني تا كسي بهش دست نزنه. حتي وقتي با عشقت روي يه سكو مي شيني و واسه ساعتهاي متمادي باهاش حرفي نمي زني ، وقتي ازش دور ميشي احساس مي كني قشنگترين گفتگوي عمرت رو با كسي داري از دست ميدي. مي بيني كار دل رو؟ شب مي آي كه بخوابي مگه فكرش مي زاره؟! خلاصه بعد يه جنگ و جدال طولاني با خودت چشات رو رو هم مي زاري ولي همش از خواب ميپري ... از چيزي ميترسي ... صبح كه از خواب بيدار ميشي نه مي توني چيزي بخوري نه مي توني كاري انجام بدي ، فقط و فقط اونه كه توي فكر و ذهنت قدم مي زنه به خودت مي گي اي بابا از درس و زندگي افتادم ! آخه من چمه ؟ راه مي افتي تو كوچه و خيابون هر جا كه ميري هرچي كه مي بيني فقط اونه ، گويا كه همه چي از بين رفته و فقط اون مونده طوري بهش عادت مي كني كه اگه فقط يه روز نبينيش دنيا به آخر ميرسه وقتي با اوني مثل اينكه تو آسمونا سير مي كني وقتي بهت نگاه مي كنه گويا همه دنيا رو بهت ميدن گرچه عشق نه حرفي مي زنه و نه نگاهي مي كنه ! آخه خاصيت عشق همينه آدم رو عاشق مي كنه و بعد ولش مي كنه به امون خدا وقتي باهاته همش سرش پائينه تو دلت مي گي تورو خدا فقط يه بار نيگام كن آخه دلم واسه اون چشاي قشنگت يه ذره شده ديگه از آن خودت نيستي بدجوري بهش عادت كردي ! مگه نه ؟ يه روزي بهت ميگه كه مي خواد ببينتت سراز پا نمي شناسي حتي نميدوني چي كار كني ... فقط دلت شور ميزنه آخه شب قبل خواب اونو ديدي... خواب ديدي که همش از دستت فرار ميکنه ... هيچوقت براش گل رز قرمز نگرفتي ...چون بهت گفته بود همش دروغه تو هم نخواستي فکر کنه تو دروغ ميگي آخه از دروغ متنفره ... وقتي اون رو مي بيني با لبخند بهش ميگي خيلي خوشحالي که امروز ميبينيش ... ولي اون ... سرش رو بلند مي كنه و تو چشات زل ميزنه و بهت ميگه اومدم بهت بگم ، بهتره فراموشم كني ! دنيا رو سرت خراب ميشه همه چي رو ازت مي گيرن همه خوشبختيهاي دنيا رو بهش مي گي من … من … من از جاش بلند ميشه و خيلي آروم دستت رو ميبوسه ميذاره رو قلبش و بهت ميگه خيلي دوستت دارم وبراي هميشه تركت مي كنه ديگه قلبت نمي تپه ديگه خون تو رگات جاري نميشه يه هويي صداي شكستن چيزي مي آد دلت مي شكنه و تكه هاي شكستش روي زمين ميريزه دلت ميخواد گريه کني ولي يادت مي افته بهش قول داده بودي که هيچوقت به خاطر اون گريه نميکني چون ميگفت اگه يه قطره اشک از چشماي تو بياد من خودم رو نميبخشم ... دلت ميخواد بهش بگي چقدر بي رحمي که گريه رو ازم گرفتي ولي اصلا هيچ صدايي از گلوت در نمياد بهت ميگه فهميدي چي گفتم ؟با سر بهش ميگي آره!... وقتي ازش ميپرسي چرا؟؟؟ميگه چون دوستت دارم! انگشتري رو که تو دستته در مياري آخه خيلي اونو دوست داره بهش ميگي مال تو ... ازت ميگيره ولي دوباره تو انگشتت ميکنه ...ميگه فقط تو دست تو قشنگه... بعد دستت رو محکم فشار ميده و تو چشمات نگاه ميکنه و... بعد اون روز ديگه دلت نميخواد چشمات رو باز نمي كني آخه اگه بازشون كني بايد دنياي بدون اون رو ببيني تو دنياي بدون اون رو مي خواي چي كار ؟ و براي هميشه يه دل شكسته باقي مي موني دل شكسته اي كه تنها چاره دردش تويي...
پنج شنبه 16 تير 1385برچسب:, :: 21:31 :: نويسنده : احمد اسلامی-واکبراستادزاده
متن در ادامه مطلب هر نگاه بستگی به احساسی که در آن نهفته است , سنگینی خاص خودش را دار از عشق می نوشت و به عشق فکر می کرد
سه شنبه 17 تير 1390برچسب:, :: 8:0 :: نويسنده : احمد اسلامی-واکبراستادزاده
من یک شکلات گذاشتم توی دستش .او یک شکلات گذاشت توی دستم . گفت :« قبول تا آنجا که همه زنده میشوند،یعنی زندگی پس از مرگ . باز با هم دوستیم . تا بهشت تا جهنم ، تا هر کجا که باشد من و تو با هم دوستیم.» یک سال . دو سال . چهار سال . هفت سال . ده سال . بیست سال شده است او بزرگ شده است
سه شنبه 16 تير 1390برچسب:, :: 8:0 :: نويسنده : احمد اسلامی-واکبراستادزاده
نقاش نیستم ! اما تمام لحظه های بی تو بودن را درد میکشم . ای که یادت بهترین مفهوم بیداریست / عطر یادت تا ابد در خاطرم جاریست . دلم اعدام عشق است به دار قلب خاموشت / بدان تا لحظه ی مردن نخواهم کرد فراموشت . اگه عشقم حقیره ، اگه جسمم کویره ، اگه همیشه تنهام ، اگه خالیه دستام ، برای تو عاشق ترین عاشق دنیام .
با یاد چشمهای تو خوب است خواب من / از ابرها کناره بگیر آفتاب من / چشم تو را کجای جهان جستجو کنم / پایان بده به تب و تاب بی حساب من . میان چشم تو ییلاق کردم / در عشق تو خودم را چاق کردم / از این پس بی تو مفهومی ندارم / دلم را بر دلت سنجاق کردم . از بس که درون سینه تنها مانده / درمانده ام از دست دل وامانده / در داخل سینه درد شیرینی هست / آیا دل من پیش شما جا مانده ؟ اینقدر خیالهای بیهوده نباف / ماییم و دو خط رباعی و یک دل صاف / در آیینه ی دلم به جز عکس تو نیست / شک داری اگر ، بیا دلم را بشکاف . + اوج نیاز قلب من در به در نگاهته / آرامش درون من دیدن روی ماهته . مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد / نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد / عالم از ناله ی عشاق مبادا خالی / که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی دارد .
سه شنبه 16 تير 1390برچسب:, :: 8:0 :: نويسنده : احمد اسلامی-واکبراستادزاده
امشب دلم گرفته است می خواهم از گرفته های دلم برایت بگویم از ابرهای تیره ای که با نسیم خیانت به آسمان دلم آوردی می خواهم گریه کنم اما نمی توانم ... می خواهم تو را به یاد بیاورم ... و با نگاه چشمان تو تا به صبح مژه بر هم نزنم اما افسوس ... گذشت دقایق چهره ات را از یاد من برده اند ! ... می خواهم اولین ساعتی که نگاهم کردی رو به یاد بیاورم ... اما افسوس ... آخرین نگاه تلخ و سرد تو نمی گذارد ! ... می خواهم اولین دقایق با تو بودن را به یاد بیاورم ... اما افسوس ... می خواهم از گرفته های دلم برایت بگویم اما نه! دلم نمی آید .....
سه شنبه 15 تير 1390برچسب:, :: 8:0 :: نويسنده : احمد اسلامی-واکبراستادزاده
ما عاشق هم بودیم حسی که یه عادت نیست
از من که گذشت اما این رسم رفاقت نیست اینکه من و از قلبت بی واهمه میگیری اینکه من و می بازی دنبال کسی میری وقتی همه ی دنیات تنهایی و غربت بود وقتی همه جا با تو احساس یه وحشت بود کی با همه ی قلبش
بغض شبت و وا کرد کی آرزو رو فهمید کی با تو مدارا کرد باشه برو حرفی نیست من از همه دلگیرم حالا که دلت رفته دستات رو نمی گیرم ما هر دو برای هم هر ثانیه کم بودیم کی جز تو نمی دونه ما عاشق هم بودیم ما عاشق هم بودیم ما عاشق هم بودیم حسی که یه عادت نیست از من که گذشت اما این رسم رفاقت نیست اینکه من و از قلبت بی واهمه میگیری اینکه من و می بازی دنبال کسی میری
سه شنبه 14 تير 1390برچسب:, :: 13:43 :: نويسنده : احمد اسلامی-واکبراستادزاده
حرف های دلم برای تو ای نازنیم
حرفهای نا گفته ام برای تو
مرگ را برای سکوت رقم زدم تا به فریاد برسد ولی همان سکوت هم ساکت شد قلمم عاشق شد
نمیدانم کدامشان خواب را از چشمان خفته ام ! ربوده
نورسفید لامپ مهتابی که سعی دارد رنگ رخسار من و هم اتاقی هایم را پریده تر
جلوه دهد
یا سرمایی که تامغز استخوانم رخنه کرده
یا فکر وخیالی که حتی یک دم رهایم نمیکند فردا روز بزرگی است برای من
برای تو
برای عشقمان
فردا که مرا درآن لباس سپید خواهی دید ..چه میکنی؟
فردا که چشمان درشت من بر حرکات تو تنگ خواهند شد همه که رفتند ..تنها من می مانم و تو و سکوت
دوست دارم حرفهایت را بگویی..هرآنچه در صندوقچه دل پنهانش کرده بودی
قول میدهم درروشنای چشمانت ننگرم تا آسوده برزبان برانی حرفهای مگوی دلت را میدانم برایم از دوست داشتن خواهی گفت....از عشق ....از.....
چه شیرین است به خواب رفتن
آن دم که لالایی اش ... نغمه های عاشقانه ای باشد که توبرایم میخوانی
صدای چکیدن قطره اب مرا از رویای تو بیرون میکشد
ان باریدن آغاز کرده و قطراتی چند از باران از درز شیشه شکسته
خودرا به داخل می افکنند تا خواب اشفته ما را اشفته تر سازند
میلرزم...هم از سرما .. هم از ترسی که درجانم ریشه دوانده
همیشه از تاریکی در هراس بودم
وامشب از این همه نور
از این چهره های سفید می ترسم
از خودم
از صورت رنگ پریده ای که چشمانش را بسته مرز لبها و صورتش را تشخیص نمیدهم..هردو به رنگ بی رنگی گرویده اند ..اثری از آن چاله کوچک خنده ..بر چهره اش و برق شیطنت درچشمان خفته اش نمی
از روح عریانم که حجاب جسم به تن ندارد....از همه میترسم.
دلم میخواهد گریه کنم با صدای بلند ولی میترسم
بیم آن دارم که همانند پیکر خفته برتخت مجاور ، قندیل اشک برگوشه بوم بیرنگ صورتم ، نقاشی شود
یادت را به من بده
خاطره خوب فردا را.....تا از این کابوسهای مرگ آور!! درامان باشم
فردا که باردیگر خواهمت دید مباد که لرزه بر شانه های مردانه ات مستولی گردد
مباد که اشک روشنای چشمانت را در خود بشوید مباد که غم پرکشیدن پرستوی عشقت، پشتت را خمیده کرده باشد برایم همچون همیشه استوار باش نه
مگرنه اینکه وعده کردیم که عشقمان جاودانه باشد
و نه محصور به حجم حقیراین دنیا...؟!
مگرنه اینکه من عشق حک شده برقلبم را درسینه خاک دفن میکنم درکنارخودم..... تا دست هیچ نامحرمی بدان نرسد..؟!
غم به خانه مهربان دلت مهمان نکن عزیزکم
که دستان محرم خاک ، پیکر مرا در آغوش میکشد بوی بهار درفضا پیچیده
ولی به حساب ثانیه هایی که من نگاه داشته ام باید خزان باشد وبرگریزان ..!!؟؟
در رگهای خشکیده ام ، خون زندگی می جوشد و پلک سنگینم برآن است تا چشمان خفته ام را به دیدن وادارکند..! مراچه شده؟
این حس زندگی چیست که تاعمق وجودم جاریست؟؟!! ت دارم بیشتر از دیروز...وکمتر از فردا...برای همیشه آری این صدای توست صدای تو که پس از این همه سال به دیدارم شتافته ای ...وباآمدنت بهار را به رخ پاییز کشیده ای ینه ای میخواهم مرافرصتی کوتاه بده تا دستی بر چهره خاک گرفته ام بکشم و شانه ای برگیسوان پوسیده ام دوست دارم همچون روزهای خوب دور " زیباترین فرشته خدا بر روی زمین " باشم برای تو یادت هست که مرا به این نام میخواندی؟
لبان بسته ام را به سختی می گشایم تا عزیزترینم را به نام بخوانم . که ناگهان
صدای غیر صوت نامحرمی خلوت عاشقانه مان را میشکند خدای من نه خدایا
بگو که چشمانم دردیدن راه خطا می پیمایند بگو که در نتیجه سالها ندیدن..هنوزهم دیدن برایشان دشواراست بگو انچه که از پس این تل خاک وآن سنگ می بینم کذب محض است.. بگو که دستان آن دختر زیبا رو ی دردست تونیست وچشمانش در نگاه مهربان تو گره نخورده اند بگو گو که نغمه های عاشقانه ات را برای او سرنداده بودی
بگو که برای دیدار من دراین کنج دلگیر دنیا فرود آمده ای
نه برای دیدار از پدر دخترکی که حلقه دستانتان درهم تنگ تر میشود
نفسم درسینه حبس شده نگاهت بر نوشته سنگ مزارم مات مانده
حال دانستی که بربام خانه چه کسی نشسته ای
قلبم به درد می آید
آری اندوهگینم اندوهناک ازاین که نیستم ...تا دراین ثانیه شوم ، شانه هایم پناه اشکهای
زلالت باشند
تا همچو گذشته ،
همراهیم
مرهمی باشد بر زخمهای دل مهربانت روی از نامم که بر سنگ حک شده برمیگردانی و شانه بالا می اندازی که
یعنی مهم نیست و باز لبخند دل انگیزت را به چشمان مشتاق عشق تازه ات هدیه میدهی
چه ساده دل بودم که می اندیشیدم بیماریحاصل از اندوه پرکشیدن من مجال حضور را از توگرفت که نتوانستی نگاههای خیست را
به زمان خاکسپاری بدرقه راهم کنی
تومیروی و من می میرم
امید دیدار تو که این سالها مرا به زنده ماندن وا میداشت در دم به یاس وسرخوردگیی تلخ بدل میشود و من تسلیم بوسه شیرین فرشته مرگ میشوم صدای گامهایت از دورشدنت خبر میدهند
چه بیرحم بودی..ومن چه ساده..... دل درگرو مهر نداشته ات گذارده بودم
انقدر حقیربودم برایت که حتی به فاتحه ای یادم را زنده نکردی
آنقدر بی مقدار که حرمت عشق یکسویه مان را
با به رخ کشیدن حضور "غیر" شکستی
ومن اکنون... پس از سالها میترسم از تاریکی خانه ای که نامم بر آن نقش بسته کور سوی امید به دیدار محبومبم به خاموشی گراییده و سراسر وجودم را سیاهی مرگ فراگرفته دستانم را به سمت آسمان دراز میکنم دراز که نه سقف کوتاه خانه ام حتی مجال این را از من گرفته
ازخدا زندگی طلب میکنم فرصتی دوباره برای زندگی کردن و عاشق نبودن
سه شنبه 14 تير 1390برچسب:, :: 10:42 :: نويسنده : احمد اسلامی-واکبراستادزاده عشق
چون دنيا يه روز تموم ميشه...
نميخوام بگم که مثل گلی...
چون گل هم يه روز پژمرده ميشه...
نميخوام بگم که سياهی چشمات مثل شبهای پر ستاره اس...
چون شب هم بالاخره تموم ميشه...
نميخوام بگم که مثل اب پاک و زلالی...
چون اب که هميشه پاک نميمونه...
نميخوام بگم که دوستت دارم.
چون منکه اصلا دوستت ندارم...
بلکه من عاشقتم...
نميخوام بگم که قدر يه دنيا دوستت دارم...
چون دنيا يه روز تموم ميشه...
نميخوام بگم که مثل گلی...
چون گل هم يه روز پژمرده ميشه...
نميخوام بگم که سياهی چشمات مثل شبهای پر ستاره اس...
چون شب هم بالاخره تموم ميشه...
نميخوام بگم که مثل اب پاک و زلالی...
چون اب که هميشه پاک نميمونه...
نميخوام بگم که دوستت دارم.
چون منکه اصلا دوستت ندارم...
بلکه من عاشقتم...
دو شنبه 13 تير 1390برچسب:, :: 21:5 :: نويسنده : احمد اسلامی-واکبراستادزاده آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان
|
|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|